روز سوم
وقتی رگهای قلب پاره میشود!
فاطمه دخترش فرموده: زن با دست راست گهواره را مىجنباند و با دست چپ، جهان را به لرزه در مىآورد!
ديدي زينب چه كرد؟؟ ... «يا يزيد واسع سعيك و ناصب جهدك فوالله لا تمحو ذكرنا و لا تميت وحينا ...» اي يزيد تمامي سعي خودت رو بكار بگير وكوشش خود را بكار ببند، به خدا قسم(باوجود عاشورا) ديگر نميتواني ذكر ما را محو و وحي ما را بميراني....»
زنان و دختران در آن كاروان عشق رسالت خود را كه پيام رساني بود را به پايان رساندن! وجود سراسر صبر، مودت، پرستاري، مديريت و... آنان هنگام واقعه عاشورا و گريه و عزاداريهاي جانسوز آنان به ماجراي كربلا عمق بخشيد، و آن را براي تمامي دوران ماندگار كرد.
در اين ميان نالهي كودكانهاي بود كه سينه فضا را در هم ميشكافت! همان هنگام كه زينب(س) فرمود : ای برادرم! با رقيه سخن بگو که نزدیک است قلبش تهی گردد!! آنان در حق رقيهاش چه كردند، كه یک کاروان گریه شد وقتی رقیه، با گفتن بابا، بابا گریه میکرد؟ چكار كردند كه امروز برا شنيدن روضهي رقيه بايد دل شير داشت؟ شنيديد علت شهادت حضرت رقيه(س) چي بوده؟... بچه اگه زیاد بترسه، فشار خون، بالا و پایین میشه، رگ های قلب پاره میشه...... چيزي ندارم بگم... فقط اگه ميتوني سر باباتو توي بغلت تصور كن.
شهادت غم انگيز حضرت فاطمه صغري و يا رقيه عليها سلام، دختر امام حسين(ع) چنين است:
عصر روز سه شنبه در خرابه در كنار حضرت زينب(س) نشسته بود. جمعي از كودكان شامي را ديد كه در رفت و آمد هستند.
پرسيد: عمه جان اينان كجا ميروند؟ حضرت زينب(س)فرمود: عزيزم اينها به خانههايشان ميروند.
پرسيد: عمه مگر ما خانه نداريم؟ فرمودند: چرا عزيزم، خانه ما در مدينه است. تا نام مدينه را شنيد، خاطرات زيباي همراهي با پدر در ذهن او آمد.
بلافاصله پرسيد: عمه پدرم كجاست؟ فرمود: به سفر رفته، طفل ديگر سخن نگفت، به گوشه خرابه رفت زانوي غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت، پاسي از شب گذشت ظاهراً در عالم رؤيا پدر را ديد سراسيمه از خواب بيدار شد، مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت و بهانه جويي نمود، به گونهاي كه با صداي ناله و گريه او تمام اهل خرابه به شيون و ناله پرداختند.
خبر را به يزيد رساندند، دستور داد سر بريده پدرش را برايش ببرند.
رأس مطهر سيد الشهدا را در ميان طَبَق جاي داده، وارد خرابه كردند و مقابل اين دختر قرار دادند. سرپوش طبق را كنار زد، سر مطهر سيد الشهدا را ديد، سر را برداشت و در آغوش كشيد.
بر پيشاني و لبهاي پدر بوسه زد و آه و نالهاش بلندتر شد، گفت: پدر جان چه كسي صورت شما را به خونت رنگين كرد؟ پدر جان چه كسي رگهاي گردنت را بريده؟ پدر جان «مَن ذَالَّذي أَيتَمَني علي صِغَرِ سِنِّيِ» چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد؟ پدر جان يتيم به چه كسي پناه ببرد تا بزرگ شود؟ پدر جان كاش خاك را بالش زير سرم قرار ميدادم، ولي محاسنت را خضاب شده به خونت نميديدم.
دختر خردسال حسين(ع) آنقدر شيرين زباني كرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد. همه خيال كردند به خواب رفته. وقتي به سراغ او آمدند، از دنيا رفته بود. شبانه غساله آوردند، او را غسل دادند و در همان خرابه مدفون نمودند.
زنده هستم به امیدی که بیایی بابا
باز هم مرغ دلم گشته هوایی بابا
ذکر هر روز و شبم گشته کجایی بابا
شام یا کوفه و یا کرب و بلایی بابا